بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

دل نوشته هام با دختر بی همتای من

20 ماهگی

فرشته کوچولوی من 20 ماه از زندگیت می گذره و هر روز بیشتر از دیروز به زندگی من رنگ می دی. بهتر بگم به زندگی ما. هر خنده تو به قلب من و بابایی چنان انرژی ای می ده که قابل توصیف نیست. روز ماهگردت با دوستانت به پارک ملت رفتیم. آنیتا یاس نارمیلا یونا کلی با هم بازی کردین. دیگه باهم حرف می زنین. دنبال بازی می کنین. همتون دنبال یونا بودین!!!!! تو پارک کلی خسته شده بودی. تا گذاشتمت تو ماشین خوابیدی. رفتیم خونه مادر شکوه. تا مادر شکوه رو دیدی بیدار شدی  و ذوق کردی . و این همانا که شب ساعت 11 خوابیدی!!! ماشاا... به انرژیت. دارم شک می کنم . نکنه هایپر باشی! من از خستگی داشتم می افتادم دیگه تو رو نمی دونم. تمام دوستاتم بیهوش شدن ا...
18 فروردين 1394

عیدم تموم شد

روزای اول که آستارا بودیم کلی ذوق کرده بودی. دوست داشتی که مامان بزرگ و بابا بزرگ همیشه بودن. هرجا عیددیدنی می رفتیم اولش آروم بودی بعد یخت باز می شد و می ترکوندی همه جا رو. خونه عموجان نشستی زمین تمام شکلاتارو ریختی زمین و هی می ریختی تو ظرفش. خونه آقای آخوندزاده گیر دادی چایی می خوام. عمه رفتن برات یه لیوان پر چایی آوردن!!! شیرینیا رو می ریختی زمین. خلاصه ماجراهایی داشتیم! خونه خاله نازی اینا که اصلا نبودی. همش پیش ندا و خاله نازی بودی. نی نی حمام می کردی با خاله نازی. تازه خودتم می خواستی بپری تو تشت!!! اما روزای آخر دیگه بی حوصله شده بودی. یکم هوا بهتر شد . بردیمت بیرون. دریا رو دیدی. استخر توپ رفتی. تاب و سرسره سوار شدی. سرسره تون...
15 فروردين 1394
1